۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

ROBERT HAMEL - رابرت هامل


در 15 فوریه 1943 در سن چهل سالگی تیرباران شد. یادداشتهایش در لای آستر لباس به همسرش رسید



...سعی می کنم گاه به گاه چند کلمه ئی برایت بنویسم و به این ترتیب خواهی دانست که همیشه تا آخرین لحظه با من باقی خواهی بود اما خیلی زیر نظر هستم.

شنبه- میلی دارم که شاید کمی احمقانه است اما آنرا برایت میگویم. یک بطری شامپانی داشتیم که تو آنرا برای جشن نهمین سال ازدواجمان کنار گذارده بودی. دلم میخواست که تو این بطری را بشکنی. بنظر من حیف است که در جشن دیگری مصرف شود. مثل اینکه جنبه مقدس آن آلوده خواهد شد. آیا حق با من نیست؟
یکشنبه- جمعه بدترین روزهای زندگی من بود. زیرا روز جمعه میدیدم که برای بعضی ها هدایا و اماناتی میرسید در حالیکه یک گرسنگی حیوانی مرا شکنجه میداد. همچنین میگویند وقتی که آدم سیگار نکشید عادت از سرش بیرون میرود. اما مطمئن باش که هر دفعه که کمی توتون گیر می آوردم و سیگاری دود میکردم برایم لذت بسیار داشت و تسکین عظیمی بود.
اجازه داده اند که عکس ترا در سلول زندانم با خود داشته باشم. روز یکشنبه تمام لحظات را من در منزل با تو هستم. من در خیال خود حساب میکنم که تو چه کار میکنی، با تو حرف میزنم. اما از آنجا که هر چیزی عوض دارد این بار توئی که جواب مرا نمیدهی.
ساعات به شکل وحشتناکی کند و دراز میگذرند و خیلی خوشحالم که می بینم شب فرا میرسد زیرا سعی خواهم کرد بخوابم. بقدری کثیف هستم که هرگز چنین نبوده ام. موهایم را تقریبا دو ماهست که اصلاح نکرده ام و چون روزی که سلمانی برای تراشیدن ریش ما امده بود من در جلسه محاکمه بودم یک ریش پانزده روزه دارم و حالا هم تیغ و سلمانی وجود ندارد و تو میتوانی وضع مرا بسنجی.
وضع تغذیه ما خیلی ساده است. ساعت هفت یک فنجان قهوه سیاه، ظهر یک سوپ سبزی (البته آب گرم لازم ندارد که ظرفها را بشویند)، ساعت چهار بعد از ظهر باز قهوه سیاه، همین، باضافه سیصد گرم نان و یک کمی کره یا روغن نباتی، یا چربی خوک و یک کمی نان گوشت دار نظامی. این تمام غذای روزانه ماست که فقط آنقدر هست که از گرسنگی نمیریم. به این جهت برای اینکه گرسنگی را احساس نکنم بیشتر میخوابم. از بیست و چهار ساعت، بیست ساعت را روی تختم هستم. چه زندگی نحسی! اگر مرا بعد از محکومیتم میدیدی خوب حالیت میشد.
بعنوان مرحمت، کشیش بدیدنم آمده است و کتابی برای خواندنم گذاشته است. حالا دارم انجیل میخوانم. خوب دقت کن اثری از آن در من می بینی؟ آه! کاش لا اقل توتونهایم را میداشتم. فکر میکنم که تو همچنان آنها را مصرف میکنی، اگر آنها را مبادله کنی بکارت خواهد آمد.
فراموش کردم که برایت بگویم که حکم محاکمه نظامی باید از جانب ژنرال منطقه پاریس بزرگ تایید شود و او باید حکم را با درخواست تجدید نظر ما رسیدگی کند. فکر میکنم که جواب او در هفته آینده بما برسد و تو باید حساب کنی که چه خواهد بود، مخصوصا که ما در همان روزی محکوم شده ایم که آنها ناچار شکست استالینگراد خودشان را اعتراف کردند و خلق خوب و خوشی برای بخشایش نداشتند.
دوشنبه- تمام روز عصبانیت و خشم شدیدی داشتم. در هر فرصتی درخواست کاغذ و مرکب میکردم و هیچ برایم نمی آوردند. بالاخره ساعت پنج توانستم بنویسم. نامه من در ساعت نه برای سانسور دادگاه رفته است. سرجوخه اطمینان میداد که سانسور بیست و چهار ساعت بیشتر وقت نمیخواهد.
من با امید دیدار مجدد تو و بانتظار هدایایی که برایم برسد قوت میگیرم. اگر این سعادت را داشته باشم چقدر مایه مسرتم خواهد بود!
با بیصبری منتظر جمعه هستم و سعی میکنم التهاب خود را تسکین دهم زیرا اگر تو را نبینم سخت مایوس خواهم شد. اما اگر بمن فرصت دیدار بدهند، زیرا در لحظه دیدار تو دلم میخواهدکه برعکس عقربه زمان حرکت کنم...
در شب روز سه شنبه بسراغ یکی از رفقا که در وضع من است آمده اند. سه هفته است که او محکوم شده است اما تایید حکم او به برلین مراجعه شده است. بالاخره همانطور که در آن تصنیف میخوانیم از خود میپرسم: "آیا امشب خواهد بود، آیا فردا خواهد بود" و این امر هیچ از اشتهای من کم نمیکند. لا اقل در فرانسه یک محکوم بمرگ هرقدر میخواهد غذا میخورد. و اینجا غیر از شکنجه گرسنگی، باندازه کافی توسری و سر شکستن هم داریم.
فردا پنجشنبه یک هفته خواهد بود. مترجم میگفت که جواب کار ما دو هفته وقت میخواهد اما سربازی که نقش وکیل مدافع ما را داشت میگفت شش هفت روز بیشتر نخواهد کشید. کاش اقلا میگذاشتند ترا ببینم. اما در آن لحظه من چه حالی خواهم داشت.
پنجشنبه- دیشب و امروز تحت مراقبت شدید بودم با وجود این کاش اجازه بدهند که انتظار ملاقات ترا داشته باشم...
جمعه- و بالاخره جمعه هم گذشت، من حتی تسلی دیدار ترا هم نخواهم داشت و نه حتی تسلی اینکه یک سیگار دود کنم... بجهنم.
یکشنبه- امروز میخواهم کمی با تو پرحرفی کنم. امروز چهاردهم ماه است. چهار ماه تمام است که توقیف شده ام. همیشه آن روز و آخرین لحظه ای که در کنار تو بودم در نظرم هست، از چند وقت پیش از آن بدلم گذشته بود که پیشامدی برایم اتفاق می افتد.
وقتی که ماریو درباره جشن ترز با من صحبت میکرد باو میگفتم که از حالا تا آنوقت نمیدانم چه چیز ها پیش خواهد آمد. می بینی، من این پیشامد را احساس میکردم، و چرا امروز آنرا نگویم؟ امید بسیار دارم که ترا باز ببینم. حالا ده روز است که محکوم شده ام و هنوز هیچ خبری ندارم شاید بیهوده است که امیدوارم...
تقریبا مسلم است که در این هفته از تو خبری خواهم داشت. یا ملاقات یا یک بسته هدیه و یا بهتر از اینها، هر دو با هم. بشرط اینکه باز هم مایوس نشوم.

ر.ه.


* روبر هامل روز بعد که 15 فوریه بود تیرباران شد.

۱ نظر:

درباره من

مازندران, Iran
عاصی - آصی - عاسی - آسی - عاصی...